عیسی با آنان به راه افتاد و وقتی به نزدیکیهای خانه رسید، آن سروان دوستانی را با این پیغام فرستاد كه: «ای آقا بیش از این به خودت زحمت نده. من لایق آن نیستم كه تو به زیر سقف خانهام بیایی
زیرا من خود مأمور هستم و سربازانی هم تحت فرمان خود دارم و به یكی میگویم 'برو' میرود و به دیگری 'بیا' میآید و به غلام میگویم 'فلان كار را بكن،' البتّه میکند.»
آن دو نفر پیش عیسی آمدند و عرض كردند: «یحیی تعمیددهنده، ما را پیش تو فرستاده است تا بداند: آیا تو آن كسی هستی كه قرار است بیاید یا باید منتظر دیگری باشیم؟»
بعد به ایشان پاسخ داد: «بروید و آنچه را كه دیده و شنیدهاید به یحیی بگویید كه چگونه كوران بینا، لنگان خرامان، جذامیان پاک، كرها شنوا و مردگان برخیزانیده میشوند و به بینوایان مژده میرسد.
بعد از آنكه قاصدان یحیی رفتند عیسی دربارهٔ او برای مردم شروع به صحبت كرد و گفت: «وقتی به بیابان رفتید انتظار دیدن چه چیز را داشتید؟ نیِ نیزاری كه از باد میلرزد؟
پشت سر عیسی و كنار پاهای او قرار گرفت و گریه میکرد. چون اشكهایش پاهای عیسی را تر كرد، آنها را با گیسوان خود خشک نمود و پاهای عیسی را میبوسید و به آنها روغن میمالید.
وقتی میزبان یعنی آن فریسی این را دید پیش خود گفت: «اگر این مرد واقعاً نبی بود، میدانست این زنی که او را لمس میکند کیست و چطور زنی است، او یک زن بدكاره است.»
و سپس رو به آن زن كرد و به شمعون فرمود: «این زن را میبینی؟ من به خانهٔ تو آمدم و تو برای پاهایم آب نیاوردی. امّا این زن پاهای مرا با اشک چشم شست و با گیسوان خود خشک كرد.