داوود در هر مأموریتی که شائول به او میداد، موفّق میشد. بنابراین شائول او را فرماندهٔ سپاه خود نمود. از این امر هم مردم خوشحال و راضی بودند و هم سپاهیان.
شائول از شنیدن این سرود، سخت خشمگین شد و با خود گفت: «آنها به داوود دهها هزار نفر را و به من فقط هزاران نفر را نسبت میدهند. قدم بعدی این است که او را پادشاه سازند.»
روزی شائول به داوود گفت: «میخواهم دختر بزرگ خود میرب را به عقد تو درآورم به شرط اینکه تو شجاعت و دلاوری خود را در جنگهای خداوند ثابت کنی.» هدف شائول این بود که داوود به دست فلسطینیان کشته شود، نه به دست خود او.
او با خود گفت: «دختر خود را به داوود میدهم تا دامی برای او گردد و او به دست فلسطینیان کشته شود.» بنابراین شائول برای بار دوم به داوود پیشنهاد کرد که دامادش بشود.
او به خادمان خود گفت که به طور خصوصی و محرمانه به داوود بگویند: «پادشاه از تو بسیار راضی است و همهٔ کارکنان او هم تو را دوست دارند. پس حالا باید پیشنهاد پادشاه را قبول کنی و داماد او بشوی.»
شائول گفت: «بروید و به داوود بگویید که من مهریه نمیخواهم. در عوض برای من صد قلفهٔ فلسطینیان را بیاور تا از دشمنانم انتقام گرفته شود.» هدف شائول این بود که داوود به دست فلسطینیان به قتل برسد.
با سپاه خود رفت و دویست فلسطینی را کشت و قلفهٔ آنها را برید. همه را تمام و کمال به پادشاه داد تا شرط او بجا آورده شود و داماد پادشاه گردد. شائول هم دختر خود میکال را به او داد.