در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا باخبر شدند بشدّت ناراحت و خشمگین شدند. زیرا كه شكیم به دختر یعقوب تجاوز كرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود.
به این ترتیب شما میتوانید در سرزمین ما بمانید و در هر جایی که میخواهید زندگی كنید. آزادانه به كسب و كار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به دست آورید.»
ما فقط با این شرط میتوانیم با شما موافقت كنیم و اجازه بدهیم كه دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند كه شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند.
«این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی كنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ هست كه برای هردوی ما كافی باشد. با دختران آنها ازدواج كنیم و دختران خود را به آنها بدهیم.
سه روز بعد، وقتی كه مردان بهخاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی -برادران دینه- شمشیر خود را برداشتند و بدون خبر به شهر حمله كردند و تمام مردان را كشتند.
یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداختید. حالا كنعانیان و فرزیان و تمام كسانیكه در این سرزمین هستند از من متنفّر خواهند شد. من یاران زیادی ندارم. اگر همهٔ آنها با هم متّحد شوند و به من حمله كنند، تمام ما نابود خواهیم شد.»