ربكا دوقلو آبستن شده بود. قبل از اینکه بچّهها به دنیا بیایند در شكم مادرشان برضد یكدیگر دست و پا میزدند. ربكا گفت: «چرا باید چنین چیزی برای من اتّفاق بیفتد؟» پس رفت تا از خداوند بپرسد.
خداوند به او فرمود: «دو ملّت در شكم تو میباشند.
تو دو قوم را، كه رقیب یكدیگرند، به دنیا میآوری.
یكی از دیگری قویتر خواهد بود
و برادر بزرگ خادم برادر كوچک خواهد بود.»