یوناتان گفت: «خدا نکند! کسی تو را نخواهد کشت. پدرم هر کاری که بخواهد انجام دهد چه کوچک و چه بزرگ اول با من در میان میگذارد. چرا پدرم این موضوع را از من پنهان کند؟ این امر حقیقت ندارد.»
داوود جواب داد: «پدرت خوب میداند که من و تو دوست هستیم، پس نخواسته در این مورد چیزی به تو بگوید که مبادا غمگین شوی. به نام خداوند و به جان تو قسم که من با مرگ فقط یک قدم فاصله دارم.»
اگر پدرت دلیل نبودن مرا بر سر سفره بپرسد، بگو که من از تو خواهش کردم تا به من اجازه بدهی که به شهر خود به بیتلحم بروم و در مراسم قربانی سالانه با خانوادهٔ خود باشم.
پس از تو خواهش میکنم که از روی لطف به من کمک کنی، زیرا ما قول دوستی به هم دادهایم. اگر خطایی از من سر زده باشد، خودت مرا بکش، امّا مرا پیش پدرت نبر.»
یوناتان به داوود گفت: «در حضور خداوند خدای اسرائیل به تو قول میدهم که فردا یا پس فردا، با پدرم دربارهٔ تو حرف میزنم و فوراً به تو اطّلاع میدهم که او دربارهٔ تو چه فکر میکند.
اگر دیدم که خشمگین است و قصد کشتن تو را دارد، به جان خودم قسم میخورم که به تو خبر میدهم تا بتوانی به سلامتی فرار کنی و خداوند یار و نگهبان تو باشد همانطور که با پدرم بوده است!
آنگاه یک نفر را میفرستم که تیرها را پیدا کند. اگر به او بگویم: 'تیرها در این طرف تو هستند، برو آنها را بیاور.' پس بدان که خیر و خیریّت است و مطمئن باش که هیچ خطری متوجّه تو نیست.
شائول در آن روز چیزی نگفت و گمان کرد که حادثهای برای داوود رخ داده است. و ممکن است برای شرکت در این مراسم از نظر شرعی پاک نبوده است. بلی، حتماً همین طور است.
امّا فردای آن، یعنی در روز دوم ماه، باز هم جای داوود خالی بود. شائول از پسر خود یوناتان پرسید: «چرا پسر یَسی، سر سفره نیامده است؟ او نه دیروز اینجا بود و نه امروز.»
او از من خواهش کرد و گفت: 'اجازه بده که بروم، زیرا خانوادهٔ من میخواهد مراسم قربانی را برگزار کند و برادرم به من امر کرده است که در آنجا حاضر باشم. بنابراین اگر به من لطف داری بگذار که بروم و برادرانم را ببینم.' به همین دلیل او نتوانست سر سفره به حضور پادشاه حاضر شود.»
آنگاه شائول بر یوناتان بسیار خشمگین شد و به او گفت: «ای حرامزاده، من میدانم که تو از داوود پشتیبانی میکنی، تو با این کار هم آبروی خودت را میبری و هم آبروی مادرت را.
همین که آن جوان از آنجا رفت، داوود از کنار ستون سنگ برخاست روی به خاک افتاد و سه مرتبه سجده کرد. آن دو یکدیگر را بوسیدند و با هم گریه میکردند. غم و غصهٔ داوود بیشتر از یوناتان بود.
یوناتان به داوود گفت: «برو به سلامت. ما به نام خداوند، قسم خوردهایم و خداوند، من و تو و فرزندانمان را برای همیشه نسبت به پیمان ما وفادار خواهد ساخت.» بعد هر دو از هم جدا شدند و یوناتان به شهر بازگشت.