أَنَا نَائِمَةٌ وَقَلْبِي مُسْتَيْقِظٌ. صَوْتُ حَبِيبِي قَارِعًا: «اِفْتَحِي لِي يَا أُخْتِي، يَا حَبِيبَتِي، يَا حَمَامَتِي، يَا كَامِلَتِي! لأَنَّ رَأْسِي امْتَلأَ مِنَ الطَّلِّ، وَقُصَصِي مِنْ نُدَى اللَّيْلِ».
من خواب هستم، امّا دلم بیدار است.
در عالم خواب صدای محبوبم را میشنوم که در میزند و میگوید:
محبوب «در را بازکن ای عزیز من،
ای عشق من، ای کبوتر من
و ای آنکه در جمال و زیبایی کامل هستی،
زیرا سرم از شبنم سحرگاهی و حلقههای مویم از نمنم باران شب، تَر است.»
محبوبه