تو پرسیدی: 'چرا با سخنان بیمعنی خود حکمت مرا انکار میکنی؟'
من به راستی از روی نادانی حرف زدم
و نمیدانستم چه میگویم.
دربارهٔ چیزهایی سخن گفتم که بالاتر از فهم من بودند.
بعد از آن که خداوند سخنان خود را با ایّوب تمام کرد، به الیفاز تیمانی فرمود: «من از تو و دو دوستت خشمگین هستم، زیرا شما مانند بندهام، ایّوب دربارهٔ من حرف درست نزدید.
پس حالا هفت گوساله و هفت قوچ گرفته پیش بندهام، ایّوب بروید و آنها را بهخاطر گناه خود به عنوان قربانی سوختنی تقدیم کنید. آنگاه بندهٔ من، ایّوب برای شما دعا میکند و من دعایش را میپذیرم و گناه شما را میبخشم، چرا که دربارهٔ من مانند ایّوب حقیقت را در مورد من بیان نکردهاید.»
سپس همهٔ برادران، خواهران و آشنایانش بهخاطر مصیبتی که بر سر او آمده بود، برای تسلّی پیش او آمدند و در خانهاش جشن گرفتند. هر کدام آنها پول و انگشتر طلا به او هدیه دادند.