آنها از کوهستانهای افرایم گذشته تا سرزمین شلیشه رفتند امّا الاغها را نیافتند. از آنجا به شعلیم رفتند ولی اثری از الاغها نبود. بعد سراسر سرزمین بنیامین را جستجو نمودند، باز هم الاغها را نیافتند.
امّا خادمش در جواب او گفت: «چیزی به یادم آمد. در این شهر، یک مرد خدا زندگی میکند و همهٔ مردم به او احترام میگذارند. او هر چیزی که بگوید، حقیقت پیدا میکند. بیا پیش او برویم، شاید بتواند ما را راهنمایی کند.»
شائول جواب داد: «ولی ما چیزی نداریم که به عنوان هدیه برایش ببریم. نانی را هم که داشتیم تمام شده است و هدیهٔ دیگری هم نداریم که به آن مرد خدا بدهیم. پس چه ببریم؟»
شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، برویم.» پس آنها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند. آنها در راهِ تپّهای که به طرف شهر میرفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میرفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر، شخص رائی هست؟» در آن زمان وقتی کسی حاجتی داشت، میگفت: «بیا نزد یک رائی برویم.» چون به کسانیکه امروز نبی میگویند در آن زمان رائی میگفتند.
شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، برویم.» پس آنها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند. آنها در راهِ تپّهای که به طرف شهر میرفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میرفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر، شخص رائی هست؟» در آن زمان وقتی کسی حاجتی داشت، میگفت: «بیا نزد یک رائی برویم.» چون به کسانیکه امروز نبی میگویند در آن زمان رائی میگفتند.
شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، برویم.» پس آنها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند. آنها در راهِ تپّهای که به طرف شهر میرفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میرفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر، شخص رائی هست؟» در آن زمان وقتی کسی حاجتی داشت، میگفت: «بیا نزد یک رائی برویم.» چون به کسانیکه امروز نبی میگویند در آن زمان رائی میگفتند.
شائول قبول کرد و گفت: «بسیار خوب، برویم.» پس آنها به شهر پیش آن مرد خدا رفتند. آنها در راهِ تپّهای که به طرف شهر میرفت با چند دختر جوان برخوردند که برای کشیدن آب میرفتند. از آن دخترها پرسیدند: «آیا در این شهر، شخص رائی هست؟» در آن زمان وقتی کسی حاجتی داشت، میگفت: «بیا نزد یک رائی برویم.» چون به کسانیکه امروز نبی میگویند در آن زمان رائی میگفتند.
دخترها جواب دادند: «بلی، او اکنون درست سر راه شماست. اگر عجله کنید، پیش از آن که به شهر برسد، او را خواهید دید. او امروز به شهر آمده است، زیرا مردم برای گذراندن قربانی به قربانگاهی که روی تپّه میباشد، آمدهاند. مردمی که به آنجا دعوت شدهاند، تا رائی نیاید و دعای برکت نخواند، دست به غذا نمیزنند. اگر شما همین حالا بروید، قبل از آنکه او روی تپّه برود، او را ملاقات خواهید نمود.»
«فردا در همین ساعت مردی را از سرزمین بنیامین پیش تو میفرستم. تو او را مسح کرده به عنوان فرمانروای قوم من، اسرائیل انتخاب کن! تا قوم مرا از دست فلسطینیان نجات بدهد. من بر آنها رحم کردهام، زیرا نالهٔ آنها به گوش من رسیده است.»
سموئیل جواب داد: «من خودم همان رائی هستم. حالا پیش از من به بالای تپّه برو، زیرا امروز با من غذا میخوری. فردا صبح هرچه که میخواهی بدانی برایت میگویم و بعد میتوانی به هر جایی میخواهی، بروی.
شائول جواب داد: «من از طایفهٔ بنیامین هستم که کوچکترین طایفههاست و خانوادهٔ من هم کوچکترین خانوادههای طایفهٔ بنیامین میباشد. چرا این سخنان را به من میگویی؟»
آشپز گوشت را آورد و پیش شائول گذاشت. سموئیل گفت: «این را مخصوصاً برای تو نگه داشته بودم تا در وقت معیّنش آن را بخوری. حالا بفرما، نوش جان کن!»
به این ترتیب شائول در آن روز با سموئیل غذا خورد.
وقتی آنها به خارج شهر رسیدند، سموئیل به شائول گفت: «به خادمت بگو که جلوتر از ما برود و تو کمی صبر کن، زیرا میخواهم پیغامی را که از جانب خداوند دارم، به تو بگویم.»