«به اطّلاع تمام مردم شکیم برسانید و از آنها بپرسید: آیا میخواهید هفتاد پسر جدعون حاکم بر شما باشند یا یک نفر که من هستم؟ و به یاد داشته باشید که من از گوشت و خون شما میباشم.»
بعد ابیملک به خانهٔ پدر خود به عفره رفت و هفتاد برادر خود را روی یک سنگ کشت. تنها کوچکترین آنها، که یوتام نام داشت، زنده ماند؛ زیرا او خود را پنهان کرده بود.
امّا درخت زیتون به آنها گفت: 'آیا میخواهید که من از روغن خود، که به وسیلهٔ آن خدایان و اشخاص را احترام میگذارند، صرف نظر کنم و بروم حاکم درختان دیگر باشم؟'
بوتهٔ خار جواب داد: 'اگر به راستی میخواهید که من پادشاه شما شوم، پس بیایید در سایهٔ من پناه ببرید، وگرنه آتشی از من خواهد برخاست که حتّی تمام سروهای آزاد لبنان را خواهد سوزانید.'
«اکنون خوب فکر کنید که آیا انتخاب ابیملک به عنوان پادشاه، کار درستی است؟ آیا نسبت به جدعون و خاندانش احسان نمودهاید و کاری که لایق او باشد، به عمل آوردهاید؟
امّا شما امروز برضد خانوادهٔ پدرم برخاستهاید و هفتاد پسر او را روی یک سنگ کُشتید و ابیملک را که پسر کنیز اوست، فقط بهخاطر اینکه یکی از اقوام شماست به عنوان پادشاه خود انتخاب کردید.
مردم شکیم برای حمله بر ابیملك، در امتداد جادهای که به بالای کوه میرفت، کمین کردند و هرکسی را که از آنجا میگذشت، غارت میکردند. کسی به ابیملک خبر داد.
جَعل از مردم پرسید: «ابیملک کیست؟ چرا ما مردم شکیم باید او را خدمت کنیم؟ آیا او پسر جدعون و نام دستیارش زَبول نیست؟ ما باید به جدّ خود حامور وفادار باشیم.
آنگاه زبول رو به طرف او کرده پرسید: «کجاست آن حرفهای توخالیای که میزدی؟ یادت میآید که میگفتی: ابیملک کیست که ما خدمت او را بکنیم؟ اینها کسانی هستند که تو به آنها ناسزا میگفتی. پس حالا برو و با آنها جنگ کن.»
او مردان خود را جمع کرد و به سه دسته تقسیم کرد و در صحرا کمین کردند. وقتی مردم را دیدند که از شهر بیرون میآیند، از کمینگاه خود خارج شدند و همه را به قتل رساندند.
ابیملک و همراهانش با شتاب رفتند و در جلوی دروازهٔ شهر ایستادند تا نگذارند که مردم به شهر داخل شوند. در عین حال دو دستهٔ دیگر آنها، به کسانیکه در صحرا بودند حمله کردند و همه را کشتند.
با همراهان خود بر بالای کوه صَلمُون رفت. تبری را به دست گرفته، شاخهٔ درختی را برید و آن را بر شانهٔ خود گذاشت. آنگاه به همراهان خود گفت: «کاری که من کردم شما هم فوراً بکنید!»
پس هرکدام یک شاخهٔ درخت را بریده، به دنبال ابیملک رفتند. شاخهها را بردند و در اطراف قلعه انباشته و آنها را آتش زدند. همهٔ مردم بُرج شکیم، که در حدود یکهزار مرد و زن بودند، هلاک شدند.
امّا در بین شهر یک بُرج بسیار مستحکم وجود داشت. پس همهٔ مردم، زن و مرد و رهبران به داخل آن بُرج رفتند و دروازهها را بستند. سپس چند نفر برای دیدهبانی به پشت بام بُرج رفتند.