مار كه از تمام حیواناتی كه خداوند ساخته بود حیلهگرتر بود، از زن پرسید: «آیا واقعاً خدا به شما گفته است که از هیچیک از میوههای درختهای باغ نخورید؟»
زن نگاه كرد و دید آن درخت بسیار زیبا و میوهٔ آن برای خوردن خوب است. همچنین فكر كرد چقدر خوب است كه دانا بشود. بنابراین از میوهٔ آن درخت كند و خورد. همچنین به شوهر خود نیز داد و او هم خورد.
و به زن فرمود: «درد و زحمت تو را در ایّام حاملگی و در وقت زاییدن بسیار زیاد میكنم. اشتیاق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو تسلّط خواهد داشت.»
و به آدم فرمود: «تو به حرف زنت گوش دادی و میوهای را كه به تو گفته بودم نخوری، خوردی. بهخاطر اینكار، زمین لعنت شد و تو باید در تمام مدّت زندگی با سختی كار كنی تا از زمین خوراک به دست بیاوری.
با زحمت و عرق پیشانی از زمین خوراک به دست خواهی آورد تا روزی كه به خاک بازگردی، خاكی كه از آن به وجود آمدی. تو از خاک هستی و دوباره خاک خواهی شد.»
خداوند، آدم را از باغ عدن بیرون كرد و فرشتگان نگهبانی در طرف شرق باغ عدن گذاشت و شمشیر آتشینی كه به هر طرف میچرخید در آنجا قرار داد تا كسی نتواند به درخت حیات نزدیک شود.