تو دشمنان خود را دوست داری و از کسانیکه به تو محبّت دارند نفرت داری. حالا به ما ثابت شد که مأموران و خدمتکارانت پیش تو هیچ ارزشی ندارند. امروز فهمیدیم که اگر ابشالوم زنده بود و همهٔ ما کشته میشدیم تو شاد میشدی.
به هر صورت حالا برخیز و بیرون برو با مردم با مهربانی صحبت کن. اگر این کار را نکنی به خدا قسم که تا شب یک نفر هم برایت باقی نمیماند و این برایت مصیبتی خواهد بود که در عمرت ندیده باشی.»
پس پادشاه به ناچار برخاست و رفت و کنار دروازهٔ شهر نشست. مردان او شنیدند که او آنجاست و همهٔ آنها آنجا جمع شدند.
در این زمان تمام اسرائیلیها به شهرهای خودشان فرار کردند.
بحث و گفتوگویی در بین تمام طایفهها شروع شد و میگفتند: «پادشاه، ما را از دست دشمنان ما و فلسطینیها نجات داد و حالا از دست ابشالوم فراری است و در آوارگی به سر میبرد.
خبر آنچه اسرائیلیها میگفتند به داوود رسید. بعد داوود پادشاه به صادوق و ابیاتار کاهن پیامی به این شرح فرستاد: «به رهبران یهودا بگویید: چرا در باز آوردن پادشاه، شما آخر همه هستید؟
پس عماسا سرکردگان یهودا را قانع ساخت و آنها هم با یکدل و یک زبان موافقت کردند و به پادشاه پیام فرستادند و گفتند: «تو و همهٔ کسانیکه با تو هستند به نزد ما بازگردید.»
آنها از رودخانه گذشتند تا خاندان پادشاه را به این سوی رودخانه بیاورند و هر آنچه خواست پادشاه است انجام دهند.
وقتی پادشاه از رود عبور کرد، شمعی پسر جیر به پیش پای پادشاه افتاد
داوود به پسران صرویه، ابیشای و یوآب گفت: «کسی نظر شما را نپرسید. آیا میخواهید مشکل ایجاد کنید؟ امروز روز کشتن نیست، بلکه روزی است که باید جشن بگیریم، زیرا من دوباره پادشاه اسرائیل شدم.»
بعد مفیبوشت، پسر شائول از اورشلیم به دیدن پادشاه آمد. از روزی که پادشاه اورشلیم را ترک کرد، مفیبوشت دیگر پاها و لباس خود را نشست و ریش خود را کوتاه نکرد. پادشاه به او گفت: «چرا با من نیامدی؟»
بعد مفیبوشت، پسر شائول از اورشلیم به دیدن پادشاه آمد. از روزی که پادشاه اورشلیم را ترک کرد، مفیبوشت دیگر پاها و لباس خود را نشست و ریش خود را کوتاه نکرد. پادشاه به او گفت: «چرا با من نیامدی؟»
مفیبوشت جواب داد: «ای پادشاه! خادم من مرا فریب داد. من به او گفتم که الاغ مرا پالان کن، چون میخواهم بر آن سوار شوم و همراه پادشاه بروم. شما میدانید که من از دو پا لنگ هستم.
تمام خاندان ما باور نمیکردند که شما ما را زنده بگذارید، امّا برعکس شما، مرا از بین همهٔ کسانیکه با شما به سر یک میز نان میخوردند زیادتر افتخار بخشیدی. من هیچ گِله و شکایتی ندارم.»
من پیرمردی هشتاد ساله هستم. و هیچ چیز برایم لذّت بخش نیست. مزهٔ آنچه را که میخورم و مینوشم، نمیتوانم بفهمم. صدای آواز خوانندهٔ مرد یا زن را نمیتوانم بشنوم. پس چرا با رفتن خود مشکل دیگری بر مشکلات پادشاه بیافزایم؟
و در همان جایی که پدر و مادرم دفن شدهاند، بمیرم. امّا پسرم کمهام اینجا در خدمت پادشاه است. اجازه بدهید که با شما بیاید و هر خوبی که در حق او بکنید در حقیقت، در حق من کردهاید.»
مردم یهودا در جواب گفتند: «بهخاطر اینکه پادشاه از طایفهٔ خود ماست. دلیلی ندارد که شما حسادت کنید. ما از او چیزی نگرفتهایم و او به ما انعامی نداده است.»
مردم اسرائیل گفتند: «در اسرائیل ده طایفهٔ دیگر هست، بنابراین ما ده برابر بیشتر از شما به گردن پادشاه حق داریم. پس چرا سایر طایفهها را در آوردن پادشاه دعوت نکردید؟ بهخاطر داشته باشید که ما اولین کسانی بودیم که پیشنهاد کردیم او را دوباره بیاوریم تا پادشاه ما باشد.»
امّا مردم یهودا در ادّعای خود خشنتر از مردم اسرائیل بودند.