یعقوب گفت: «نه، خواهش میكنم اگر به من لطف داری، هدایای مرا قبول كن. دیدن روی تو برای من مثل این است که خدا را دیدهام. تو با من خیلی دوستانه رفتار كردهای.
لطفاً این هدایا را كه برای تو آوردهام، قبول كن. خدا به من لطف كرده و هرچه احتیاج داشتهام به من داده است.» یعقوب آنقدر به عیسو اصرار كرد تا عیسو آنها را قبول كرد.
یعقوب گفت: «ای آقای من، تو میدانی كه بچّهها ضعیف هستند و من هم باید از گوسفندان و گاوها و بچّههای آنها مواظبت كنم. اگر آنها را یک روز بدوانم، همهٔ آنها میمیرند.
عیسو گفت: «پس بگذار چند نفر از این مردانی كه با من هستند پیش تو بگذارم.» امّا یعقوب گفت: «ای آقای من احتیاجی به آنها نیست. فقط لطف تو برای من كافی است.»